… شهيد بابايي اوايل انقلاب در نيروي هوايي ستوان يك بود. در فاصلهي سه سال، درجهي سرهنگي گرفت و فرماندهي آن پايگاه در اصفهان شد؛ يعني از ستوان يكي به سرهنگ تمامي ارتقا يافت. آن زمان هم سرهنگي درجهي بالايي بود؛ يعني بالاتر از سرهنگ، نداشتيم… فقط دو درجهي سرتيپي در ارتش بود: فلّاحي، كه پيش از انقلاب به درجهي سرتيپي رسيده بود و ظهيرنژاد كه به دليلي، در اوايل جنگ به او درجهي سرتيپي اعطا شد. ساير افسران، سرهنگ بودند؛ اما شهيد بابايي با نصب درجهي سرهنگي به پايگاه اصفهان رفت. ميدانيد كه پايگاه اصفهان هم از پايگاههاي بسيار بزرگ و مفصّل است. سال شصت بود. آن پايگاه واقعاً مركزي بود كه در زمان بنيصدر، امام را هم قبول نداشتند و قبلش هم، آنجا مركز جنجالي و پرمسألهاي محسوب ميشد. اولِ انقلاب، همين آقاي محمّديِ دفتر خودمان – آقاي “محمّدي گلپايگاني” – به عنوان نمايندهي مسئول عقيدتي – سياسي، در آنجا فعّاليت ميكردند. ايشان مرتب مسائل آنجا را گزارش ميكردند. عدّهاي ضدّ انقلاب و عدّهاي هم نفوذيهاي گروههاي بهظاهر انقلابي، در پايگاه نفوذ كرده بودند و واقعاً بهكلّي يأسآور بود. فرماندهي آنجا، زماني كه در وزارت دفاع بودم، ميگفت: “اصلاً نميتوانم پايگاه را اداره كنم! ” همينطور، همه چيز را رها كرده بود. در چنين شرايطي، شهيد بابايي به اين پايگاه رفت – اينكه “يكلاقبا” ميگويند، واقعاً با يكلا قبا به آنجا رفت – و همه چيز را راه انداخت. او حقيقتاً پايگاه را متحوّل كرد….
… يك بار من به آن پايگاه رفتم و ايشان، سميلاتورهاي آموزشي را به من نشان داد. شهيد بابايي، خودش هم خلبان بود؛ خلبان “اف ۱۴″. يعني رتبهي خلبانيش رتبهي بالايي بود. ايشانْ خيلي به من محبّت داشت. من هم واقعاً از ته دل، قدر شهيد بابايي را خيلي ميدانستم….
… يك بار كه به اصفهان رفتم – من، دو – سه بار به پايگاه اصفهان رفتهام – نزد من آمد و گفت: “اگر شما اجازه بدهيد، ما بچه هاي سپاه را اينجا بياوريم و به آنان آموزش خلباني بدهيم”… با بچه هاي سپاه، خيلي خودماني و رفيق بود. ميگفت: “فقط براي انقلاب و رضاي خدا، بچههاي سپاه را آموزش دهيم. ” گفتم: “حالا دست نگه داريد. الان اين كار مصلحت نيست؛ تا ببينيم بعداً چه ميشود. ” در غير اين صورت، وضعيّت نيروي هوايي، حسابي به هم ميخورد. به هرحال، ايشان آرام آرام همان پايگاهي را كه آن همه مسأله داشت، به كلّي متحوّل كرد….
نظرات شما عزیزان: